مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند

شاعر : سنايي غزنوي

حبذا کاني کزو پاکيزه سيم و زر برندمرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند
ني ز هر بحري که بيني گوهر احمر برندني ز هر کاني که بيني سيم و زر آيد پديد
کز ميان او به حاصل شاکران شکر برنددر ميان صدهزاران ني يکي ني بيش نيست
کز لعابش انگبين ناب جان‌پرور برنددر ميان صد هزاران نحل جز يک نحل نيست
چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برندجانور بسيار ديدستم به درياها وليک
لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برندگاو آبي در جزيره سنبل و سوسن چرد
تا بهر جايي ز نافت نافه‌ي اذفر برندهمچو آهو شو تو نيز از سنبل و سوسن بچر
طمع آن دارند کز وي سوسن و عنبر برندباغشان از شوخ چشمي گشت شورستان خار
کاندرو تخم سپست و سير و سيسنبر برندسوسن و عنبر کجا آيد به دست ار روضه‌اي
اين سخن حقست اگر نزد سخن گستر برندهر چه کاري بدروي و هر چه گويي بشنوي
هفته‌ي ديگر مر او را خانه‌ي شوهر برندخواب نايد مرزني را کاندر آن باشد نيت
هم کنون زي کردگار قادر اکبر برنداي بهمت از زني کم چند خسبي چون ترا
کو نشاني تا ترا باري سوي دلبر برندور همي گويي که من در آرزوي ايزدم
تا نه پنداري که کشتيها همه همبر برنداين جهان دريا و ما کشتي و زنهار اندرو
کشتيي را باز از پيش بلا لنگر برندکشتيي را پيش باد امروز در تازان کنند
کشتيي را هم ز صرصر تا در معبر برندکشتيي را غرق گردانند در درياي غيب
و آن دگر را باز جانش ز آتشين خنجر برندمر يکي را گل دهد تا او به بويش جان دهد
مر يکي را باز از گوهر همه افسر برندمر يکي را سر فرازانند ز آتش از جحيم
درگه رفتن کفن از ديبه شوشتر برندخنده آيد مر مرا ز آنها که از سيم ربا
هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برندمرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد
گرو را اندر به چين سوي لحد ميزر برندمرد را بايد شهادت چونکه باشد باک نيست
گر همي خواهي که چون ايمان ترا بر سر برندتا نباشي غافل و دايم همي ترسي ز حق
کز جهان چون بلعمي را نزد حق کافر برندگر ندادي حق خبر هرگز کرا بودي گمان
عالمان بي‌عمل از کرد خود کيفر برندعالم آمد اين سخن مخصوص فردا روز حشر
همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برنديک پرستار و يکي عالم که در دوزخ برند
حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برندحسرت آن را کي بود کز دخمه زي دوزخ رود
چون بميري هم بر آن کاشانه و منظر برندمنظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا
بار عصيان ترا بر اشتر و استر برنداشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر
نسخه‌ي قسمت همه يکبارگي مظهر برندمضمر آمدن مردن هر يک ولي وقت شدن
چونکه ترکي را به سوي خوان خنياگر برندمرد عالم را سوي دوزخ شدن چونان بود
بانگ خيزد از جهان گر جان ما مضمر برندمضمر آمد مردن هر يک ولي مضمر بهست
عيب دارند و ورا خصمان سوي داور برندمرد نابينا اگر در ره بساود با کسي
شايد اين معروف رازي جبر آن منکر برندباز اگر بينا بساود منکري باشد درو
کز براي حشرمان فردا سوي محشر برنداين سخن بر ما پديد آيد به ما بر آن زمان
عاصيان را سوي فردوس برين کمتر برندعاصيا هين زار بگري زان که فردا روز حشر
عادلان را زي اميرالمومنين عمر برندظالمان را حشر گردانند با آب نياز
ساقيان را در سقر نزديک رامشگر برندعالمان را در جنان با غازيان سازند جاي
کفتابت را به زودي هم سوي خاور برنداي سنايي اين چنين غافل مباش و باز گرد